دستی رساتر
شاعر: احد ده بزرگی
به دشت لاله زیر چتر خورشید
مه رخسار ساقی میدرخشید
ز گلبرگ رخش الماس میریخت
ز رویش جوهر احساس میریخت
عطش در چشم مستش موج میزد
گل آهش علم بر اوج میزد
روان نازنینش در تعب بود
به یاد غنچههای تشنه لب بود
ردایی داشت از خون بر سر دوش
دلش میزد چنان آتشفشان جوش
سراپای وجودش نور دل بود
درخت شعله بار طول دل بود
به پیش پای آن قامت قیامت
خمیده نخلهای راست قامت
فرات آیینهدار روی او بود
عطشناک لب دلجوی او بود
شعاع روی آن مهر جهانتاب
فرو میریخت خنجر در دل آب
شمیم داغ خون بیداد میکرد
نسیم مویه گر فریاد میکرد
ز رعد و برق تیغ و طبل طوفان
فرو میریخت طاق سبز کیوان
میان گیر و دار خنجر و خون
چو شیر خسته شد از بیشه بیرون
چو از شط ساقی عطشان برآمد
ز تن آب روان را جان برآمد
برون گردید چونان گوهر از آب
دل آب روان گردید بی تاب
فرات آن دم که جان را داد از دست
گره بر چهره از موج بلا بست
خروشان العطش گویان به سر زد
چو مرغ نیم بسمل بال و پر زد
چو یعقوب از فرات یوسف دل
به سر میریخت با دست عزا گل
سر از حسرت به سنگ و خاک میزد
دل دشت و چمن را چاک میزد
کف آروده به لب آتشفشان بود
نبوسیده لب ساقی روان بود
ز خود چون عاشق بد نام میرفت
عطش آلود و ناکام میرفت
به دشت لاله زیر چتر خورشید
مه رخسار ساقی میدرخشید
ستاره میچکید از روی ماهش
شرر میزد به دل برق نگاهش
به خاک از سایه آن سرو قامت
فرو میریخت طرحی از قیامت
چو شیر خشمگین تا مست و بی تاب
قدم بیرون نهاد از دامن آب
زبرقابرق تیغ و بارش خون
زمین آسمان گردید گلگون
فضا خوشبو ز خون تازه گردید
فتاده بیرق بی تاب یک سو
دو دست و تیغ و مشک آب یک سو
دو دستش همچو دست پر بر تاک
عقیق خوشهای میریخت بر خاک
عطش از چشم خشک مشک میریخت
ز چشم تیغ عریان اشک میریخت
علم بر پای آن شیر غضبناک
جبین خویش میمالید بر خاک
به پای خویش آن سردار سر مست
حنا از خون دست خویش میبست
چو نخل سرخ آتش بر لب رود
عقیق سرخ لب را باز فرمود
به دست خویش گفت ای دست پربار
چرا هنگام کار افتادی از کار
چرا ای دست پربار خدایی
چرا آخر چرا کردی جدایی
تو که بیعت به شاه عشق کردی
مرا رهپوی راه عشق کردی
تو که چون صاعقه ظلمت شکاری
مرا مشکل گشای روزگاری
ز تو دستی رساتر نیست ای دست
ز تو نور آفرین تر کیست ای دست
به پیش تو ید بیضای موسی
بود شمعی به پیش شمس رخشا
تو که در هر دو عالم سرفرازی
علم افزار رزم و تیغ بازی
تو که صبح ازل در بزم دلبند
دلم را کرده ای با مهر پیوند
بگو ای باوفای نور آیین
چرا گشتی به خون خویش رنگین
هلا، ای دست پیمان بسته با عشق
ز جا برخیز با گلبانگ یا عشق
زمین محراب داغ آفتاب است
لب آلالهها عطشان آب است
دهن واکرده خاک از سوز گرما
زبانه میکشد آتش ز دلها
شکسته جام صهبای شقایق
شده چون کورۀ آتش دل گل
ز هرمش در چمن غش کرده بلبل
ز فرط تشنگی ای دست خوش نام
گرفته لاله و گل هر طرف جام
ز جا برخیز و تیغ مشک بردار
مرا تنها در این هنگامه مگذار
امیدم بود همکاری نمایی
کنون وقت جدایی نیست ای دست
زمان بی وفایی نیست ای دست
تو ای دست بلند مهر پیوند
چه خوش کردی مرا از خویش خرسند
به کف گل بیرق عزت گرفتی
به راه حق زمن سبقت گرفتی
به خون دامن کشیدی پیش از من
به وصل رسیدی پیش از من
تو ای دست به حق پیوسته من
گل افشان شاخه بشکسته من
در این دشت عطش خیز بلا نام
سیه اندیشههای کوفه و شام
از آن تیغ تغافل پر کشیدند
تو را از شاخه طوبا، بریدند
که دست از مکتب قرآن بدارم
امام عشق را تنها گذارم
من و از حق جدا گشتن شگفتا
به نام حق هم صدا گشتن شگفتا
من راه خطا هیهات هیهات
من و ترک وفا هیهات هیهات
صفا رسم صفا آموخت از من
وفا درس وفا آموخت از من
ز من آموخت غیرت غیرت خویش
گرفته همت از من همت خویش
جهان را سلسله جنبان عشقم
وزیر حضرت سلطان عشقم
مرا مهر وفا آیین و دین است
به خون پاک من غیرت عجین است
جدایی کردن از فطرت نشاید
گسستن رشتۀ الفت نشاید
نشاید بگسلم عهدی که بستم
دلم بیعت به حق کرده نه دستم
برو دست خدا ای دست ای دست
که دستی جز تو بالای سرم هست
حسین است احمد و من حیدر او
بود او شهر عشق و من در او
حسین است عشق من و این عشق را دل
کجا گردد ز اصل خود جدا دل
جدایی بین عشق و دل روا نیست
حقیقت از وجود حق جدا نیست
جدا گردد مرا گر بند از بند
نشاید بگسلم از دوست پیوند
خوشا چون جعفر طیار گشتن
سرافشان ره دلدار گشتن
به ذکر یا احد پر باز کردن
به عرش کبریا پرواز کردن
دگر دست از سرم بردار ای دست
به حال خود مرا بگذار ای دست
خوشا بار غمش بی دست بردن
به میدان وفا سرمست مردن
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}